یک پنجره،کافیست

فقط تا فردا می نویسم.

یک پنجره،کافیست

فقط تا فردا می نویسم.

رفتن

                           

فصلی دیگر آمد 

اما هنوز درگیرم 

با زمستان قطبی وجودم 

هنوز درگیرم 

با زمستانه های چمدانم

فصلی دیگر آمد 

اما هنوز درگیرم

با کاپشنی که میپوشمش هر روز

چه می شود کرد

زمستان بد ناجوان مردانه شد 

بعد از رفتنت.

ساده,بس است

             


همین که می آیی

همین که اشاره گرقلم می شوی بر لوح سفیدم

همین که برایت شبه شعری می سرایم

بس است

ساده که می خواهمت بهتر تصورت میکنم

همین که گاهی سری به ساحلت میزنی 

همین که این گستره خشک را لمس میکنی

همین که هر دفعه که می آیی 

و ذره ذره مرا به اعماقت میبری 

بس است

ساده که تصورت میکنم بیشتر می خواهمت 

همین که خیالم را می دزدی 

همین که بی قافیه برایت میسرایم 

همین که بی تکلف حست میکنم 

بس است

بیشتر هم نمی خواهم 

اگر بیشتر بشوی لبریز میشوی از وجودم 

حیف من می شوی.

غ.م

            

دستم که به نوشتن میرود

حاصل غ.م می شود حاصلش

پس زمینه زندگیم شده است

حتی بدتر

حکاکی شده است بر تابوت وجودم

سرنوشت است 

چه میشود کرد

نوشتند غ.م

گفتند برو زندگی کن 

توهین نمی کنم

                          

سازگاریت را با زمین دلم از دست داده ای

نگاهت را خشم آلود نکن,توهین نمی کنم

هنوز هم گل هستی

اما دیگر بویت مشام من را به حیرت وا نمی دارد

دیگر دیدنت مرا به یاد خالقت نمی اندازد

توهین نمی کنم هنوز هم گل هستی

اما نه در نگاه من

در نگاه دیگری. 

اینبار بدون عنوان



آنقدر چیز ها اتفاق می افتد که نمیدانم از کدامشان شروع کنم


احساس می کنم در فیلمی بازی می کنم بدون فیلم نامه


احساس می کنم زمان به سرعت میگذرد


گویی از کنار لحظه ها می گذرم


بی آنکه لمسشان کنم


این روز ها بدون اینکه زندگیشان کنم برایم تمام میشوند


انسانی هستم سرما خورده با خوش مزه ترین غذاها


که در دهانش عاری از هرگونه مزه و طعمی است.


همه چیز در ذهنم معلق است


در باره همه چیز فکر میکنم


ولی نمی دانم چرا نمی توانم بنویسم


چرا همیشه آنقدر طولش میدهم که دیر میشود


و موضوع اهمیتش را از دست میدهد


آنوقت نوشتن می شود یک لیوان چی سرد


که دیگر میلی به نوشیدنش ندارم


حالت آدمی را پیدا میکنم


که دیر سر قرارش رسیده باشد


زندانی لحظه های خود شده ام


بی آنکه بدانم...

تنهایی

                        


اشک هایم که به اهتزاز در می آیند

دیگر دستهایم به استقبالشان نمیروند

پاهایم که راه میروند

دیگر سایه ام همراهیش نمیکند

دستهایم که شروع یه نوشتن میکتد

دیگر مغزم پابه پایش نمی کوشد

دیگر کبوتر ها هم با کبوتر ها نمیروند

و باز ها هم همبازی یکدیگر نیستند

    اری این است قصه سرزمین جدائی ها


گذشت

ز تقصیر من در گذر مرد باش

بشورش دلت را پیمبر بباش

کسی را خدایش کرامت نداد

مگر با گذشت و گذر از شکار

ندیدم که جنگی به پایان برد

مگر با خموشی یک با خرد

توهم من ببخشا ز لطف خودت

وگرنه کنم ادمت با کتک