اینجا که هستم
عادت کرده ام به قرارهایی که دیر شد
اینجا که هستم
عادت کرده ام که عادت کنم به همه چی
بهاری گذشت
ابرها گریه کردند و تو نیامدی
پاییز گذشت
درختان ناکام برگ هایشان را ریختند
و تو نیامدی
نیامدنت را به فال نیک میگیرم
شاید تو هم به عادت ما عادت کرده ای
من در هوای تو صبر میکنم
آنقدر صبر میکنم تا حلوای صبرم را
در روز مرگم مزه کنی
باشد که شیرین کند کام تلخت را
شا...
برازنده تو است
که بسازم تابوتی از وجودم
تا دراز بکشی در من
که یکی شویم تا ابد
آری
این چنین می شود که می گویند
مرگ شیرین است.
این سرک ها که می کشی
آتش زنه ای است بر جسم داغ دیده ام
یا ماه شو در آسمان صاف
یا ابر شو در آسمان شهر
این گونه که هستی کفر است
"ماهی هستی در آسمان ابری شهرم"
گاهی نگاهی خشک میسازد لبخند را بر لبت
گاهی نگاهی تو را به سخت ترین های وجودت فرو می برد
گاهی نگاهی آنقدر عمیق است
که تو را جذر می گیرد از خودت
گاهی آنقدر لبخند ها تلخ می شود
که فرهادها هم شیرین هایشان را نمیشناسند .
اینها قبول نمی کنند
آنها قبول نمی کنند
جنگ میشود
میمیریم
.
.
.
زنده میشویم
اینها قبول نمی کنند
آنها قبول نمیکنند
جنگ میشود
میمیریم
.
.
این قصه هیچ گاه تمام نمی شود.