اشک هایم که به اهتزاز در می آیند
دیگر دستهایم به استقبالشان نمیروند
پاهایم که راه میروند
دیگر سایه ام همراهیش نمیکند
دستهایم که شروع یه نوشتن میکتد
دیگر مغزم پابه پایش نمی کوشد
دیگر کبوتر ها هم با کبوتر ها نمیروند
و باز ها هم همبازی یکدیگر نیستند
اری این است قصه سرزمین جدائی ها