یک پنجره،کافیست

فقط تا فردا می نویسم.

یک پنجره،کافیست

فقط تا فردا می نویسم.

تنهایی

                        


اشک هایم که به اهتزاز در می آیند

دیگر دستهایم به استقبالشان نمیروند

پاهایم که راه میروند

دیگر سایه ام همراهیش نمیکند

دستهایم که شروع یه نوشتن میکتد

دیگر مغزم پابه پایش نمی کوشد

دیگر کبوتر ها هم با کبوتر ها نمیروند

و باز ها هم همبازی یکدیگر نیستند

    اری این است قصه سرزمین جدائی ها


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد