اینجا که هستم
عادت کرده ام به قرارهایی که دیر شد
اینجا که هستم
عادت کرده ام که عادت کنم به همه چی
بهاری گذشت
ابرها گریه کردند و تو نیامدی
پاییز گذشت
درختان ناکام برگ هایشان را ریختند
و تو نیامدی
نیامدنت را به فال نیک میگیرم
شاید تو هم به عادت ما عادت کرده ای
من در هوای تو صبر میکنم
آنقدر صبر میکنم تا حلوای صبرم را
در روز مرگم مزه کنی
باشد که شیرین کند کام تلخت را
شا...
گمان نمیکنم این دستها به هم برسند....
د و دل شکسته در انزوا به هم برسند..
زیبا و خواندنی بود ..ممنون