یک پنجره،کافیست

فقط تا فردا می نویسم.

یک پنجره،کافیست

فقط تا فردا می نویسم.

هرزگی

                 

برگی از دفتر صد برگ نگاهم هستی

تو ورق خواهی خورد 

پلک خواهم زد من

هست باقی هنوز

دفتر خط دارم.


               مغز چوبی هم هست 

               که کمک خواهد کرد 

               برود راه هنوز 

               دستَکِ هرزه من 

               که کمک خواهد کرد 

               بنویسد بازم 

               که دوست دارم.


رفتن

                           

فصلی دیگر آمد 

اما هنوز درگیرم 

با زمستان قطبی وجودم 

هنوز درگیرم 

با زمستانه های چمدانم

فصلی دیگر آمد 

اما هنوز درگیرم

با کاپشنی که میپوشمش هر روز

چه می شود کرد

زمستان بد ناجوان مردانه شد 

بعد از رفتنت.

آرزوهای برگشتی


                       

آخرین پست سال نود.الان در دقیقه نودِ سال نود هستیم.


همیشه همین بوده.همین هم خواهد بود.اگر هر چیزی بر اثر اصطحلاک تغییر کنه این یه مورد ثابت میمونه.

همیشه وقتی کوچک هستی آرزو های بزرگ داری ولی به محض این که بزرگتر می شی یا بهتر بگم وقتی حقیقت زندگیو میفهمی رویاهات کوچکتر می شن.

همان گربه دوران ابتدائی که نخ لباس را آنقدر کشید تا لباس کوچک شد.فرقی نمیکند الان که بزرگتر شدم همان گربه داره آرزوهای من را میکشه.

حالا که به آخر سال نود رسیدیم گفتم بزار یه صورت مالی از سالی که گذشت واسه خودم بگیرم.گرفتم چند بار هم گرفتم ولی مثل هر سال بازم تراز نشد.همیشه باید بالا بیارم.حالا موندم چیکار کنم با این همه بدهکاری.با این همه آرزوهایی که رفتنو پاس نشدن.تازه هنوز واسه سال قبلیا پاس نشدن که کلی آرزوی برگشتی بهش اضافه شد.

هیچ وقت آرزوهایی که برگشت می خورن دست از سرت ور نمی دارن.همش بهت میگن این دفعه مارو بخابون به حساب حتما پاس میشیم.اما یه چیزیو نمی دونن.بهشون دروغ گفتم و اونم حساب خالی منه که هیچ وقت پر نبوده.اکثر اوقات آرزوهایی که کارتو راه میندازن پاس نمیشه بلکه فقط همونایی پاس میشه که اگه نشه هیچ فرقی به حالو روزت نداره.


اِ اِ اِ  دارن زنگ میزنن.من برم ببینم کیه.

.....

برگشتش زدن.امیدمون به همین یه دونه بود که اونم پاس نشد.


سال 1390 تموم شد.با آرزوی پاس شدن همه آرزوها برای همه.

                                     به پایان آمد این دفتر

                                                                     حکایت همچنان باقی است.

ساده,بس است

             


همین که می آیی

همین که اشاره گرقلم می شوی بر لوح سفیدم

همین که برایت شبه شعری می سرایم

بس است

ساده که می خواهمت بهتر تصورت میکنم

همین که گاهی سری به ساحلت میزنی 

همین که این گستره خشک را لمس میکنی

همین که هر دفعه که می آیی 

و ذره ذره مرا به اعماقت میبری 

بس است

ساده که تصورت میکنم بیشتر می خواهمت 

همین که خیالم را می دزدی 

همین که بی قافیه برایت میسرایم 

همین که بی تکلف حست میکنم 

بس است

بیشتر هم نمی خواهم 

اگر بیشتر بشوی لبریز میشوی از وجودم 

حیف من می شوی.

غ.م

            

دستم که به نوشتن میرود

حاصل غ.م می شود حاصلش

پس زمینه زندگیم شده است

حتی بدتر

حکاکی شده است بر تابوت وجودم

سرنوشت است 

چه میشود کرد

نوشتند غ.م

گفتند برو زندگی کن 

توهین نمی کنم

                          

سازگاریت را با زمین دلم از دست داده ای

نگاهت را خشم آلود نکن,توهین نمی کنم

هنوز هم گل هستی

اما دیگر بویت مشام من را به حیرت وا نمی دارد

دیگر دیدنت مرا به یاد خالقت نمی اندازد

توهین نمی کنم هنوز هم گل هستی

اما نه در نگاه من

در نگاه دیگری. 

اینبار بدون عنوان



آنقدر چیز ها اتفاق می افتد که نمیدانم از کدامشان شروع کنم


احساس می کنم در فیلمی بازی می کنم بدون فیلم نامه


احساس می کنم زمان به سرعت میگذرد


گویی از کنار لحظه ها می گذرم


بی آنکه لمسشان کنم


این روز ها بدون اینکه زندگیشان کنم برایم تمام میشوند


انسانی هستم سرما خورده با خوش مزه ترین غذاها


که در دهانش عاری از هرگونه مزه و طعمی است.


همه چیز در ذهنم معلق است


در باره همه چیز فکر میکنم


ولی نمی دانم چرا نمی توانم بنویسم


چرا همیشه آنقدر طولش میدهم که دیر میشود


و موضوع اهمیتش را از دست میدهد


آنوقت نوشتن می شود یک لیوان چی سرد


که دیگر میلی به نوشیدنش ندارم


حالت آدمی را پیدا میکنم


که دیر سر قرارش رسیده باشد


زندانی لحظه های خود شده ام


بی آنکه بدانم...